وبلاگ
خاطرات کمپینگ دریاچه ویستان

کمپ در استان گیلان، دریاچه ویستان
ما با جمعی از دوستان قدیمی که گروهمان را «خانه دوست» صدا میکنیم، ظهر روز چهارشنبه به سمت محل کمپ راه افتادیم.
مسیر از رشت حدود دو ساعت طول میکشید، اما فاصلهی ذهنی برای ما خیلی بیشتر از این به نظر میرسید؛ انگار واقعاً به سفر دوری رفته بودیم. دو ماشین بودیم… دو ماشین پر از دردسر!
هرچه به محل کمپ نزدیکتر میشدیم، جاده خاکیتر و شیبها تندتر میشد. سربالاییها آنقدر شدید بود که حتی وانت نیسان هم بهسختی میرفت! ما مجبور شدیم پیاده شویم و ماشین را هُل بدهیم که البته خیلی هم تأثیری نداشت. هنوز هم برایم سؤال است که چطور دو پراید از همان مسیر عبور کردند. از همان روز به قدرت پراید ایمان آوردم!
جاده خاکی آنقدر لغزنده بود که آدم در آن سر میخورد، چه برسد به ماشین. بالاخره مسیر را پشت سر گذاشتیم و به دریاچه ویستان رسیدیم. دم دمای غروب بود و هوا کمکم تاریک میشد. حس ترس نداشتم؛ بین دوستانم بودم، بین «خانه دوست». گاهی کنار این آدمها میشود امنیت را حس کرد، چون میدانی کسانی هستند که حواسشان به همه چیز هست و امنیت برقرار است.
شروع کردیم به پیداکردن جای مناسب برای نشستن. چند بار جایمان را عوض کردیم تا بالاخره جایی پیدا کردیم که ماشین هم نزدیکمان باشد؛ چون واقعاً منطقه خطرناکی بود. وسایل را گذاشتیم و من همراه دو نفر از دوستان برای آوردن هیزم راه افتادیم. پیداکردن هیزم ساده نبود؛ یکی از محلیها گفت حق بریدن درخت ندارید و ما مجبور شدیم کلی بگردیم. آن شب برایمان سخت گذشت؛ چون بیشتر هیزمها را محلیها جمع کرده بودند. بااینحال، بالاخره چندتکه هیزم پیدا کردیم.
هوا تاریکتر شد. ستارهها کمکم پیدا شدند و ماه درخشان بالای آسمان ایستاد. یکی از دوستان مشغول پخت شام شد؛ یک املت ساده اما خوشمزه. وسط آشپزی ناگهان مردی قدبلند با یک داس بزرگ سر رسید و گفت: «اینجا زمین منه، اگه میخواید بمونید باید صدهزار تومن بدید.» سه سال پیش، این مبلغ کم نبود. ما گفتیم نمیتوانیم بدهیم و آماده جمع کردن وسایل شدیم. وقتی دید واقعاً میرویم، گفت: «باشه، پنجاه تومن بدید.» قبول کردیم و ماندیم.
بعد از رفتن او، ستارهها پرنورتر از همیشه شدند. شام را خوردیم، اما شب تازه شروع شده بود. ناگهان صدای جیغی از دوردست شنیدیم. آن موقع تجربه کمپ کمی داشتیم و فکر کردیم اهالی روستا میخواهند ما را بترسانند. اما کمکم صداها نزدیکتر شد… و فهمیدیم شغالها هستند! نور انداختیم و مثل صحنههای فیلمهای ترسناک، یکیشان از جلوی ما رد شد. همهجا پر از شغال بود. نمیدانستیم باید چه کنیم. خوشبختانه کمکم دور شدند، ولی ترس آنها باعث شد کسی تا صبح خوابش نبرد.
ماه فضا را روشن کرده بود و عکسهای زیادی از آسمان پرستاره گرفتیم.
صبح روز بعد؛ جنگل دیورش
صبح زود بیدار شدیم، صبحانه خوردیم و وسایل را جمع کردیم. من پیشنهاد دادم به جنگل دیورش هم برویم. مسیر را گرفتیم و رسیدیم به روستایی نزدیک جنگل. همان جا مردی با سبیل درشت، از روی پشتبام خانهاش ما را نگاه میکرد. قیافهاش کمی ترسناک بود، اما وقتی آدرس پرسیدیم، با صدای کلفتش گفت: “ضلع جنوبی مسجد، به سمت شرق”. رفتیم، جنگل را دیدیم و حسابی لذت بردیم. بعد هم به سمت خانه برگشتیم.
حسی که ماند
راستش بیشترِ حس آن لحظه، خستگی بود. ولی تهدل، یک خوشحالی عمیق داشتم. خوشحالی از اینکه اکیپی دارم که سالهاست میشناسم و مثل خانوادهام هستند. با آنها میتوانم خطر کنم، بخندم، بترسم و تجربههایی داشته باشم که هیچوقت فراموش نمیشوند.